سرانجام

خواستم در سایه ی یک اشتیاق سر به راه

فارغ از هر انقیادی ساغر و جامت شوم !

روی خود از من مگردان از عنادت بدتر است

لشکری را کشته ام تا من سرانجامت شوم !

فروزنده مستوفی

یارهای خانگی

باغ دور کویر امروزم !

شعله ای قورت داده می سوزم

مثل آتشفشان خاموشی

که هر آن ، مایلم بر افروزم

شانه ام گشته از اسارت خم

کوه پاشیده در خیالم ، هم

بغض ها یارهای خانگی اند

در گلویم ورم شود کم کم !

فروزنده مستوفی

شال رنگی

چه روزگار خوشی شال رنگی ات دارد

که دست خویش ز موی تو برنمی دارد

همیشه حسرت آیینه بر دلم مانده ،

همانکه عکس ترا روی سینه بگذارد

تو با کدام ابر گذشتی از آسمانِ بهار ؟

که از زمین و هوا موج عطر می بارد

ترانه های نگاهت پر از نماهنگ اند !

کجاست شاخ نباتی که قطعه بشمارد؟

هنوزشوق تودر رقص قاصدکها هست

هنوز در شب تارم امید می کارد !

بدون نور تو رویای من زمستانی است

زمان به عشق تو هرگز کسی نیازارد !

"تو ماه نقره ای و سهم کهکشان منی"

زمین به روی خود این جمله رانمی آرد

تو دلبرانه ترین جام خلقتی که خدا ،

شبیه معجزه ات دیگری ، نینگارد

فروزنده مستوفی

زندانی

گر چه آزادم ولی زندانی ام بی چشم تو

یک نگاهت از دل زندان رهایم می کند

فروزنده مستوفی

رهایی

زندانی آغوش تو بودن که رهایی است

ای کاش به زندان تو افتم همه ی عمر !

فروزنده مستوفی

جز عشق

جز عشق از این مهلکه راه دگری نیست

دنیا همه دام است و همین بود حکایت

فروزنده مستوفی

از آبشار بریز

عطر گیسوی تو پاشیده ست بر دوش بهار ،

قاصدِ عطرت نسیمِ کوچه های بی قرار !

هر کجا پا می گذاری عشق ! غوغا می کنی ،

رنجه کن یک گام دیگر ، سر بیاید انتظار

نغمه ای در جانم از شوق تو می خواند که باز

می رسد بار دگر ، این کوکب دنباله دار !

قطره ها همراه دریا گشته اند و می روند

چون به دنبال تو میگردند در گوش و کنار

صاحب لبخند و اشک و آرزوهای منی !

پل بزن بر رود تردید و بریز از آبشار !

فروزنده مستوفی

برای تالاب ( هواخواه )

بیا و بر لب خشکِ من آب را برسان

به خاک تَف زده تالاب را برسان

برای حنجره ای که هنوز می سوزد ،

در انتهای سوالم ، جواب را برسان

عنان زندگی ام دست کیست ؟ میدانی

دوای این همه ی التهاب را برسان

نشسته ای که بخشکد نهال زندگی ام؟

به پلک خسته‌ی دشتم تو خواب را برسان!

به روی گرد و غبارم که اوج دلتنگی است

ببار و بر همه طعم شراب را برسان

ترک ترک شده دشتِ پر از "هواخواهم"

بیا و راهِ گذشت از سراب را برسان

زیاده خواهی اگر نیست این "هواخواهی"

به شهرِ دلشدگانم صواب را برسان !

برای حال خوش ایرانِ محکمم برخیز !

بکوش و سرزده ایام ناب را برسان

فروزنده مستوفی

علاج

باز به شعرت لب من باز شد

حادثه ای صحنه ی پرواز شد

پر زده در کوی تو دلدادگی ،

نیست چو مجنونِ تو آمادگی

لیلی ات آغوش گشوده است باز

تا که به محراب بخوانی نماز

کاش در این مهلکه راهم دهی

با سپر خویش پناهم دهی !

من که در این دایره زندانی ام

کاش به یک غمزه بمیرانی ام !

دست من از دامن تو دور نیست

تا تو علاجی غم ناسور چیست؟

از تو جوانم ، به چه پیرم کنند؟

از عطش عشق تو سیرم کنند ؟

با تو دخیلی به خدا بسته ام ،

گر به قفس مرغک پر بسته ام

فروزنده مستوفی

شتابان

"دیوارها اگرچه مرا دوره کرده اند "

"یک پنجره به سمت خیابان هنوز هست "

شعری قدم زنان به تماشایت آمده !

مردی درون شعر شتابان هنوز هست

فروزنده مستوفی

روز قلم

۱۴ تیرماه روز قلم مبارک

شراره ها

اینجا پرنده ی دلم از غصه مرده است !

احساس عطر سبز گل از سینه برده است

مسموم شد هوای خنده ی شاد ستاره ها

افتاده در سیاهی طوفان ، شراره ها !

فروزنده مستوفی

رخت تازه

مرا به شعله ای از بوسه های خویش بسوز

برای عشق بیا رخت های تازه بدوز !

بگیر گوشه ی اشک مرا و پر پر کن ،

گل شکفته در آغوش صورتم امروز !

فروزنده مستوفی

آخرین ققنوس

در شعله هایم رنگ شادی نیست

باران اشک من ارادی نیست !

بر زخم دل دیگر ضمادی نیست

زندان جان ، جز انفرادی نیست

من آخرین ققنوس دنیایم !

فروزنده مستوفی

خاک

در بزنگاه سخت تاریخیم

که هوا حاوی غبار شده !

سینه آتشفشان خاموشی است

که پر از چشم انتظار شده !

ریسمانی گرفته ایم به دست

که پر از آیه های ایمان است

چشم را با تو سرمه باید کرد

خاک پاکی که نامت ایران است !

فروزنده مستوفی

آینه حیرت زده

باز آینه حیرت زده بر تو نگریست؛

گفتا که درون چشم تو باید زیست!

لبخند زدی دوباره بر آینه و

گفتی که به حال عشق بایست گریست!

فروزنده مستوفی

هشدار بیهوده

بر آینه ای که سنگ ها را دیده ،

هر لحظه چو بید بر خودش لرزیده

هشدار مده که فاش دیده است خطر

طعم سخن زمخت را فهمیده !

فروزنده مستوفی