عشق

پنهان شده‌ پشت حسرت پنجره ها!

آمیخته با تلاوت حنجره ها !

بیرون زده ای ز دگمه ی یاس دو رنگ

عطری ، که پراکنده به دنیا آهنگ !

در بستر رویای تو غلتیدم باز !

هربار، منی که توبه کردم به نماز

با میکده ی چشم تو مانوس شدم

خورشید شدی چراغ فانوس شدم

تابیدی و رنگ آسمان سهم تو شد

باران شدی و ترانه در فهم تو شد

بر گونه ی شب،اشکِ تو شد ماه قشنگ

با چشمک تو،ستاره افتاد از رنگ

گیسوی پریشان تو جادویم کرد

با راز گل سرخ که همسویم کرد !

جایی که تویی مجال زیبایی هست

این جلوه همیشه بوده از روز الست

از پشت نقاب ابر تاریک بیا !

من دورم اگر ، گهی تو نزدیک بیا

فروزنده مستوفی

پازل عاشقانه کربلا

جوش و خروش افتاده بر امواج دریا

طوفان به پا خواهد شد از طرح معما

بر خیمه ها زل می زند چشم دقایق

در کوچ غمگین پرستو های عاشق !

گهواره ای را بی ترحم تاب دادند ،

با اشک های مثل باران ، آب دادند !

در سینه دیگ غصه را بر دار کردند ،

با صد وجب روغن غذا را بار کردند

دود از دل لرزان کودک های معصوم

رفته است تا اعماق فرداهای موهوم

خونین ترین طعم اسارت را چشیدند

خورشید را بالای بام نیزه دیدند

زلف پدر را هر نسیمی شانه می کرد

هر عاقلی را عطر خون دیوانه می کرد

هر بار رنگ تازه ای را سر بریدند

آنان که پلک آسمان را می دریدند !

هفتاد و دو ماه از تبار سبز خورشید

هر تکه از لبخندشان بر دشت پاشید

تا مشتری باشد خدا ، ارزنده مالک ،

باید برقصد قطره بر بال ملائک !

در قصه شرحی دارد از موی پریشان

انگشت با انگشتری را کرده قربان !

هر قطعه ای بر روی پازل جا گرفته

تا عاشقی در کربلا معنا گرفته !

فروزنده مستوفی

میانبر

یک میانبُر زده در ، بی کسی انبوهم

هر چه زنجیر توانست برید از کوهم

با زبانی که فقط حالِ مرا می پرسید

برده از سینه همه رنجِ غم و اندوهم !

فروزنده مستوفی

رونمایی

کسی که حال و هوایش مرا هوایی کرد ،

درون سینه ی من دعوی خدایی کرد

نشست در دل و آن قدر ریشه دواند ؛

که ادعای شب فصل انتهایی کرد

منی که خالی از خود شدم ندانستم

چرا مرا هدفِ صحنه ی جدایی کرد؟

دلش که آینه را خدشه دار می دانست

چگونه از رخِ این فتنه رونمایی کرد؟

فروزنده مستوفی

سرزمین عشق

دوربین نقشه کشی ات را

که روی دلم میزان کنی

نقطه ی صفر عشق را

نشان می دهد

جایی که

همه چیز از آنجا آغاز شد

و در پیچش جاده هایش

ما را

به هم رساند

از فراز شاهنامه ی فردوسی

به پرنیان پنج گنج نظامی

از کوچه های گلستان و بوستان

به غزلستان حافظ

ما با سماع مولوی چرخیدیم و

در راز گل سرخ فرود آمدیم

خلیج فارس را

در دلمان پهن کرده ایم و

و با دانه های باران می رقصیم

می دانم که دست هایمان

هر جا که باشد

گرمی دستان دیگری حس می کند

اینجا سرزمین عشق است

اینجا ایران است

فروزنده مستوفی

میکده

صبح با خنده ی تو آب به صورت زده است

چشم خورشید به دنبال مه ات آمده است !

شبنم از آینه ات ، گوهر خود برمی داشت ،

گفته چشمت به خرابات که این میکده است

فروزنده مستوفی

مجال

روز بودی و شبم را تو خیالی کردی !

سینه ام را که از اندوه تو خالی کردی

کاش می شد که در آغوش تو جان بسپارم

بنوازی پَرِ من ، گر که مجالی کردی !

فروزنده مستوفی

نصیب

میان این همه آیینه های خوش ترکیب ،

و عطر یاسمن و سوسن و شکوفه ی سیب

چه لطف و مرحمتی داشت بر سیاهی شب

خدا که ماه نقره ای ات را بر او نموده نصیب !

فروزنده مستوفی

کیمیا

در طلاسازی احساس تو من مس بودم

کیمیای تو مرا زنده و زرینم کرد !

من سفالینه ی بی رنگ و فقط عشق تو بود

که برازنده و شایسته ی تحسینم کرد !

فروزنده مستوفی

روز جهانی باران

امروز ،هشتم مرداد ماه روز جهانی باران بود

" باران ! لب خشک غنچه ها را دریاب! "

فروزنده مستوفی

جنگ

آفت زده گل درون گلدان بهار

افتاده به روی زندگانی دیوار

جنگ است و نجات ریشه بر گردن ماست

برخیز و دو پاره سنگ از آن را بردار

​​​​​​​فروزنده مستوفی

نگهبان

ای که هر معجزه ای دست به دامانت بود

گوش منظومه ی تقدیر به فرمانت بود

دیشب از دوری ماهت دل ایوان خون شد

عطرِ خوشبوی تو در صحن شبستانت بود

کافَرِ چشم تو انداخته زنجیری را ،

روی گلدسته ی هر کس که مسلمانت بود

قفسی بر تن خود دوختم از آزادی !

تا که آیینه ی تصویر تو زندانت بود

با پریشانی موی تو دلم ریخته است

رشته ی بند دلم موی پریشانت بود

من صمیمانه به دل ابر محبت بستم

با دعای تو که باران زد و مهمانت بود؛

سفره ی دلخوشی ام دست ترا می بوسد

کاش میشد که به یک حیله نگهبانت بود!

فروزنده مستوفی

چه می خواهی ؟

همیشه اسم تو بر شط گریه ام جاری است

به روی سینه ی من زخم های تکراری است

مسیر رفتنم از ، جاده های اجباری است

ببین که پر شده ام از کبوتر چاهی !

تو را که آینه های شکسته مشتری اند

در آرزوی تو صد ها هزار بستری اند ،

برای جذب نگاهت به فکر دلبری اند ،

بگو بگو که از این زندگی چه می خواهی ؟

فروزنده مستوفی

چی میشه

چی میشه با غزل های

نگاهت غرق بارون شم

چی میشه با کلید دل ،

رها از بند زندون شم

همیشه خستگی هامو

میون سینه جا دادم

کنار پنجره ماهو

کمی صلح و صفا دادم

نمی شینه بدون تو

به جز غصه تو فال من

بیا و غصه رو حالا

توی فنجون من بشکن

فروزنده مستوفی