نگهبان
ای که هر معجزه ای دست به دامانت بود
گوش منظومه ی تقدیر به فرمانت بود
دیشب از دوری ماهت دل ایوان خون شد
عطرِ خوشبوی تو در صحن شبستانت بود
کافَرِ چشم تو انداخته زنجیری را ،
روی گلدسته ی هر کس که مسلمانت بود
قفسی بر تن خود دوختم از آزادی !
تا که آیینه ی تصویر تو زندانت بود
با پریشانی موی تو دلم ریخته است
رشته ی بند دلم موی پریشانت بود
من صمیمانه به دل ابر محبت بستم
با دعای تو که باران زد و مهمانت بود؛
سفره ی دلخوشی ام دست ترا می بوسد
کاش میشد که به یک حیله نگهبانت بود!
فروزنده مستوفی
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 0:28 توسط فروزنده مستوفی
|