ای که هر معجزه ای دست به دامانت بود

گوش منظومه ی تقدیر به فرمانت بود

دیشب از دوری ماهت دل ایوان خون شد

عطرِ خوشبوی تو در صحن شبستانت بود

کافَرِ چشم تو انداخته زنجیری را ،

روی گلدسته ی هر کس که مسلمانت بود

قفسی بر تن خود دوختم از آزادی !

تا که آیینه ی تصویر تو زندانت بود

با پریشانی موی تو دلم ریخته است

رشته ی بند دلم موی پریشانت بود

من صمیمانه به دل ابر محبت بستم

با دعای تو که باران زد و مهمانت بود؛

سفره ی دلخوشی ام دست ترا می بوسد

کاش میشد که به یک حیله نگهبانت بود!

فروزنده مستوفی